برديابرديا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

بردیا عمرم نفسم عشقم

غربالگری نوبت اول

جمعه كه رسيديم خونه همه خيلي ذوق زده شده بودن و براشون خيلي جالب بود كه تو دندون داري. همون جمعه شب دندونت ديگه كاملاً مشخص بود و لق شده بود. من همش مواظب بودم كه نيوفته تو دهنت. شنبه 15/4/92 با بابايي رفتيم  مركز بهداشتي درماني شهر زيبا تا آزمايش غربالگريتو انجام بديم. اونجا از دكتر دندانپزشك خواستيم كه يه نگاهي به دندونت بكنه و چون خيلي لق شده بود اگه امكان داره بكشدش. آقاي دكتر كه يه فرد ميانسال و درشت هيكلي بود اونقدر ذوق زده شده بود كه وقتي دندونت كشيد رفت و به همكاراش ميگفت: براي اولين بار دندون يه بچه سه روزرو كشيدم. (اون فكر ميكرد كه تو الان سه روزه هستي، در صورتيكه 6 روزه بودي) از پاشنه پات خون گرفتن و قرار شد چند روز...
28 مرداد 1393

آزمایش زردی خون

چهارشنبه 12/4/92 حدود ساعت 10 صبح يواش يواش تونستم خودم بهت شير بدم. يعني بعداز سه روز شير ماماني اومد. (البته هميشه شير خشك غذاي اصلي تو بود و شير مادر در كنارش چون خيلي زياد نبود و به تنهايي تورو سير نميكرد. شير مادر تا 10 ماهگي ادامه داشت و چون من سركار ميرفتم و نصف روز نبودم ، شيرم يواش يواش خشك شد و تو شير خشك و غذاهاي كمكي ميخوردي) بعدازظهر خاله مريم به همراه نيالا اومدن ديدنمون. خاله مريم بهم گفت: انگاري برديا يكم زرده. ساعت 9 شب با عموعلي و خاله زهرا رفتيم آزمايشگاه درمانگاه مهراد تو خيابان اشرفي اصفهاني. خيلي طول كشيد تا تونستن اخون بگيرن چون تو خيلي مقاومت ميكردي از اونجايي زورت زياد بود دستتم ميكشيدي، بالاخره به كمك پرست...
27 مرداد 1393

خونه خاله مرضیه

دوشنبه 10/4/92 از بيمارستان حركت كرديم  به سمت خونه خاله مرضيه. البته قبل از زايمان قرار براين بودوقتي به دنيا اومدي بريم خونه خودمون ولي به خاطر حال بده من و درد زيادي كه داشتم ، همچنين خونه خودمون طبقه سوم بودو آسانسورم نداشت  تو بيمارستان به بابايي گفتم كه نظرم عوض شده و ميرم خونه خاله مرضيه . اونم گفت : هرجور كه راحتم و براش فرقي نداره. تو مسير از چندتا داروخانه مسكن خريديم كه استفاده كنم. وقتي رسيديم خونه خاله مرضيه جلوي پامون گوسفند قربوني كردن. همه اونجا بودن و منتظرمون. مامان بتول تو بغل كرد و مي بوسيد و قربون، صدقت ميرفت. خاله ها يكي يكي بغلت ميكردن و هر كدوم در مورد چهره و قيافت نظر ميدادن. يكي ميگفت شبيه مني، يكي مي...
26 مرداد 1393

معاینه پزشک اطفال و اتفاقات تو بیمارستان

بعد از اينكه ساعت ملاقات تموم شد بخش خلوت شد از همراهان خواستند تا بچه ها رو ببرن تا پزشك اطفال معاينه كنه. خاله فاطي تو رو برد. دكتر تو رو معاينه كرده بود و بهش گفته بود كه فردا دوباره به پزشك اطفالي كه براي معاينه مياد حتماً نشونت بده و اگر اون لازم ديد يه سونوگرافي از بيضه هات انجام بشه. منم كه توبخش استراحت ميكردم يواش يواش بيحسي بدنم كم شد و از بين رفت ولي درد خيلي شديدي تو ناحيه شكمم به سراغم اومد، و از شدت درد فرياد ميكشيدم طوريكه براي تسكينش بهم مسكن دادن. يه خورده كه دردم كمتر شد با خاله فاطي برات شير خشك درست كرديم و يه ذره يه ذره بهت دايم تا بخوري. من روي لثه پايينت متوجه يه برجستگي شدم كه به محض ديدنش حالم گرفته شد. پيش خودم...
26 مرداد 1393

ساعت ملاقات و یک اتفاق خیلی جالب

همه خيلي مشتاق بودن كه تورو هرچه زودتر ببينن. منو از اتاق عمل آوردن تو ريكاوري و تورو برده بودن اتاق نوزادان كه توي مسير بابايي و خاله فاطي ديده بودنت. منم كه حالم كمي بهتر شد انتقال دادن به بخش. خاله فاطي و بابايي ديدم ازشون پرسيدم تورو ديدين يا نه؟ خاله گفت: آره ديدمش حالش خوبه. خاله زهرا،خاله مرضيه، خاله سونيا، خاله سميه، خاله مريم  (مامان نيالا)،دايي مهدي، عمو علي و آراد اومده بودن بيمارستان ديدنت.  پرستار  اومد به خاله فاطي گفت: لباسهاي بچه رو بدين تنش كنيم بعد بچه رو بياريم پيش مامانش. بعد از چند دقيقه  پرستار اومد و يه دختر بچه كه لباسهاي تو تنش بود به خاله فاطي داد،  خاله تا بچه رو ديد گفت : خانم  ...
26 مرداد 1393

بهترین روز زندگیم

بالاخره روز موعود فرا رسيد.صبح به همراه بابايي و وسايلي كه از قبل برات آماده كرده بودم رفتيم بيمارستان. قرار شد خاله فاطي  تا ظهر خودشو برسونه. تو راه بابايي ازم پرسيد ميترسي؟ گفتم نه، فقط يه ذره اضطراب دارم. بهم گفت: ترس نداره نگران نباش به خوبي و خوشي به دنيا مياد. رسيديم بيمارستان رفتم و كارهاي مقدماتي رو انجام دادم ، و آماده شدم و از بابايي خداحافظي كردمو رفتم اتاق عمل. خاله فاطي هنوز نيومده بود. حدوداً نيم ساعتي منتظر موندم تا رفتم اتاق عمل. تا اون لحظه خيلي آروم بودم اما يهو اضطرابم زياد شد. دكتر بيهوشي بهم گفت : ميترسي؟ گفتم: تقريباً. گفت: آروم باش هيچي نيست، آروم بشين، بدنتو شل كن، آمپول بيحسي رو كه بهت بزنم كمرت و پاهات بي...
25 مرداد 1393

روزهای آخر

اين روزاي آخر هم زود ميگذره هم دير. از طرفي باورم نميشد كه تقريباً 9 ماهو پشت سر گذاشتم و نازنينم تو وجودم  شكل گرفته، جون گرفته، رشد كرده و بزرگ شده و داره آماده ميشه كه با اومدنش همه مارو خوشحال كنه. خصوصاً خودم، چون با تمام وجودم، با روحم، با جسمم حست كردم و مراقبت بودم تا به سلامتي بياي پيشم، تا ببينمت و از ديدنت لذت ببرم، تا بغلت كنم و همه عشقمو نثارت كنم. ولي از طرف ديگه دير ميگذشت چون تو حسابي بزرگ شده بودي و درد پشت و پهلوهام بيشتر شده بود،  دستام خيلي درد ميكرد و مثل چوب خشك ميشد. ديگه از خدا ميخواستم اين روزها زودتر بگذره و تو به دنيا بياي.(گرچه الان براي اون روزا خيلي دلم تنگ ميشه ، براي روزايي كه تو وجودم حست ...
25 مرداد 1393

یه اتفاق خوب و خبر خوش

صبح روز چهارشنبه 29/3/92 ساعت 7:45 دقيقه پسر ناز همكارم خانم نيكوكار تو بيمارستان نجميه به خوبي خوشي به دنيا اومد و خداي مهربون محمدجواد عزيزو به پدر و مادرش هديه كرد. اميدوارم كه زير سايه پدر و مادر خوبش و در پناه خداي خوب و مهربون بزرگ بشه و هميشه سلامت باشه و موفق و عاقبت به خير. انشاء ا... ...
25 مرداد 1393

وقت بعدی چکاپ

 ماه آخر بود و هر هفته بايد ميرفتم پيش دكتر براي معاينه و اطلاع از وضعيت تو كه انشاء ا... خوب خوب باشي. يكشنبه 26/3/93 مجدداً رفتم بيمارستان و دكتر برام سونوگرافي فيزيكال نوشت.
25 مرداد 1393

هفته سی و ششم بارداری

 شمارش معكوس شروع شده بود. به زمان تولدت نزديك و نزديكتر ميشديم. هم خوشحال بودم و هم يواش يواش استرسم بيشتر ميشد. سه شنبه 21/3/92 رفتيم بيمارستان نجميه. خدا رو شكر همه چيز خوب بود و تو نشون داده بودي خيلي پسر خوبي هستي. دكتر فقط رو تكون خوردنت خيلي تأكيد ميكرد و ازم ميخواست كه حواسم باشه كه اگر خدايي نكرده حركاتت كمتر از قبل شد حتماً برم پيشش. منم هروقت تو  حركت ميكردي خيلي خوشحال ميشدم و بهت ميگفتم آفرين پسرم اينجوري خيالم راحته.
25 مرداد 1393